CRI Online
 

بخش دوم داستان کباب غاز

GMT+08:00 || 2013-10-22 19:05:22        cri

نویسنده: محمد علی جمالزاده

مصطفی به عادت معهود، ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریده‌بریده مثل صدای قلیانی كه آبش را كم و زیاد كنند از نی‌پیچ حلقوم بیرون آمد و معلوم شد می‌فرمایند در این روز عید، قید غاز را باید به كلی زد و از این خیال باید منصرف شد، چون كه در تمام شهر یك دكان باز نیست.

با حال استیصال پرسیدم پس چه خاكی به سرم بریزم؟ با همان صدا و همان اطوار، آب دهن را فرو برده گفت والله چه عرض كنم! مختارید؛ ولی خوب بود میهمانی را پس می‌خواندید. گفتم خدا عقلت بدهد یك‌ساعت دیگر مهمان‌ها وارد می‌شوند؛ چه‌طور پس بخوانم؟ گفت خودتان را بزنید به ناخوشی و بگویید طبیب قدغن كرده، از تختخواب پایین نیایید. گفتم همین امروز صبح به چند نفرشان تلفن كرده‌ام چطور بگویم ناخوشم؟ گفت بگویید غاز خریده بودم سگ برده. گفتم تو رفقای مرا نمی‌شناسی، بچه قنداقی كه نیستند بگویم ممه را لولو برد و آن‌ها هم مثل بچه‌ی آدم باور كنند. خواهند گفت جانت بالا بیاید می‌خواستی یك غاز دیگر بخری و اصلن پاپی می‌شوند كه سگ را بیاور تا حسابش را دستش بدهیم. گفت بسپارید اصلن بگویند آقا منزل تشریف ندارند و به زیارت حضرت معصومه رفته‌اند.

دیدم زیاد پرت‌و‌بلا می‌گوید؛ خواستم نوكش را چیده، دمش را روی كولش بگذارم و به امان خدا بسپارم. گفتم مصطفی می‌دانی چیست؟ عیدی تو را حاضر كرده‌ام. این اسكناس را می‌گیری و زود می‌روی كه می‌خواهم هر چه زودتر از قول من و خانم به زن‌عمو جانم سلام برسانی و بگویی ان‌شاء‌الله این سال نو به شما مبارك باشد و هزارسال به این سال‌ها برسید.

ولی معلوم بود كه فكر و خیال مصطفی جای دیگر است. بدون آن‌كه اصلن به حرف‌های من گوش داده باشد، دنباله‌ی افكار خود را گرفته، گفت اگر ممكن باشد شیوه‌ای سوار كرد كه امروز مهمان‌ها دست به غاز نزنند، می‌شود همین غاز را فردا از نو گرم كرده دوباره سر سفره آورد.

این حرف كه در بادی امر زیاد بی‌پا و بی‌معنی به‌نظر می‌آمد، كم‌كم وقتی درست آن را در زوایا و خفایای خاطر و مخیله نشخوار كردم، معلوم شد آن‌قدرها هم نامعقول نیست و نباید زیاد سرسری گرفت. هرچه بیش‌تر در این باب دقیق شدم یك نوع امیدواری در خود حس نمودم و ستاره‌ی ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت. رفته‌رفته سر دماغ آمدم و خندان و شادمان رو به مصطفی نموده گفتم اولین بار است كه از تو یك كلمه حرف حسابی می‌شنوم ولی به‌نظرم این گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد. باید خودت مهارت به خرج بدهی كه احدی از مهمانان درصدد دست‌زدن به این غاز برنیاید.

مصطفی هم جانی گرفت و گرچه هنوز درست دستگیرش نشده بود كه مقصود من چیست و مهارش را به كدام جانب می‌خواهم بكشم، آثار شادی در وجناتش نمودار گردید. بر تعارف و خوش‌زبانی افزوده گفتم چرا نمی‌آیی بنشینی؟ نزدیك‌تر بیا. روی این صندلی مخملی پهلوی خودم بنشین. بگو ببینم حال و احوالت چه‌طور است؟ چه‌كار می‌كنی؟ می‌خواهی برایت شغل و زن مناسبی پیدا كنم؟ چرا گز نمی‌خوری؟ از این باقلا نوش‌جان كن كه سوقات یزد است...

مصطفی قد دراز و كج‌و‌معوش را روی صندلی مخمل جا داد و خواست جویده‌جویده از این بروز محبت و دل‌بستگی غیرمترقبه‌ی هرگز ندیده و نشنیده سپاس‌گزاری كند، ولی مهلتش نداده گفتم استغفرالله، این حرف‌ها چیست؟ تو برادر كوچك من هستی. اصلن امروز هم نمی‌گذارم از این‌جا بروی. باید میهمان عزیز خودم باشی. یك‌سال تمام است این‌طرف‌ها نیامده بودی. ما را یك‌سره فراموش كرده‌ای و انگار نه انگار كه در این شهر پسرعموئی هم داری. معلوم می‌شود از مرگ ما بیزاری. الا و لله كه امروز باید ناهار را با ما صرف كنی. همین الان هم به خانم می‌سپارم یك‌دست از لباس‌های شیك خودم هم بدهد بپوشی و نونوار كه شدی باید سر میز پهلوی خودم بنشینی. چیزی كه هست ملتفت باش وقتی بعد از مقدمات آش‌جو و كباب‌بره و برنج و خورش، غاز را روی میز آوردند، می‌گویی ای‌بابا دستم به دامنتان، دیگر شكم ما جا ندارد. این‌قدر خورده‌ایم كه نزدیك است بتركیم. كاه از خودمان نیست، كاهدان كه از خودمان است. واقعن حیف است این غاز به این خوبی را سگ‌خور كنیم. از طرف خود و این آقایان استدعای عاجزانه دارم بفرمایید همین‌طور این دوری را برگردانند به اندرون و اگر خیلی اصرار دارید، ممكن است باز یكی از ایام همین بهار، خدمت رسیده از نو دلی از عزا درآوریم. ولی خدا شاهد است اگر امروز بیش‌تر از این به ما بخورانید همین‌جا بستری شده وبال جانت می‌گردیم. مگر آن‌كه مرگ ما را خواسته باشید. ..

آن‌وقت من هرچه اصرار و تعارف می‌كنم تو بیش‌تر امتناع می‌ورزی و به هر شیوه‌ای هست مهمانان دیگر را هم با خودت همراه می‌كنی.

مصطفی كه با دهان باز و گردن دراز حرف‌های مرا گوش می‌‌داد، پوزخند نمكینی زد؛ یعنی كه كشك و پس از مدتی كوك‌كردن دستگاه صدا گفت: "خوب دستگیرم شد. خاطر جمع باشید كه از عهده برخواهم آمد."

چندین‌بار درسش را تكرار كردم تا از بر شد. وقتی مطمئن شدم كه خوب خرفهم شده برای تبدیل لباس و آراستن سر و وضع به اتاق دیگرش فرستادم و باز رفتم تو خط مطالعه‌ی حكایات كتاب "سایه روشن".

اخبار مرتبط
پیام شما
تازه ترین برنامه ها
ببینید بشنوید