قصه درباره امپراتوریست که در آروزی داشتن اسبی بادپا است، بر همین اساس او هزار سکه به وزیر خود می دهد و از او می خواهد تا بهترین اسب بادپا را برای او خریداری کند. وزیر به جست و جو می پردازد اما هیچ کس حاضر به فروش اسب خود نیست. تا این که روزی می شنود مردی اسب تندروی خیلی خوبی دارد. وزیر برای خرید اسب نزد آن مرد می رود. اما مرد با تاثر می گوید که چند روز پیش اسبش مرده... با این حال وزیر هزار سکه به او می دهد و استخوان اسب مرده را می خرد و نزد امپراتور می برد. امپراتور از این کار وزیر بسیار عصبانی می شود، اما...!
ادامه داستان را همین جا بشنوید.