در مجاورت سرزمین هان جوانی به نام چوانگ زندگی می کرد که به سرزمین هان بسیار رفت و آمد داشت. او بسیار به فرهنگ مردم آن سرزمین علاقه داشت. روزی او همراه دوستش به سرزمین هان سفر کرد. او که از این سفر خود بسیار خوشحال بود به دوستش گفت که عاشق فرهنگ این مردم است و به خصوص راه رفتن آن ها را که آرام می خرامند خیلی دوست دارد، برای همین می خواهد راه رفتن این مردم را یاد بگیرد. اما دوستش که بسیار از حرف های چوانگ تعجب کرده بود با او مخالفت کرد و گفت که این کار باعث می شود که تو حتی راه رفتن خودت را هم فراموش کنی. اما چوانگ حرف های دوستش را نشنیده گرفت و ....
ادامه این داستان را همین جا بشنوید!