در چین باستان در شهر گویی لین هر کس پُز شاگرد دانایش را به دیگران می داد. دراین میان، چوچوانگ شاگردی احمق داشت و از این بابت همیشه غصه می خورد. او به شاگرد احمقش می گفت، چه کنم که به پدرت قول داده ام نگهت دارم و گرنه خیلی وقت پیش اخراجت می کردم، او شاگردش را سرزنش می کرد که بازرگان همسایه از کنار دو شاگردش کلی معامله بزرگ انجام داده است! همچنین می گفت، تو می توانی چند کار را با هم انجام دهی، مثلا وقتی برای خرید پنبه می روی، می توانی سراغ رنگرزی و پارچه فروشی هم بروی... روزگار گذشت و شاگرد کار خاصی نکرد تا این که چوچوانگ در بستر بیماری افتاد، او از شاگردش خواست به سراغ طبیب برود. شاگرد به سرعت رفت، اما خیلی دیر برگشت، اما نه با یک نفر بلکه با چهار نفر ...
ادامه داستان را همین جا بشنوید...