در سالیانی دور جوانی روستایی به نام چی چانگ به همراه همسرش که تازه ازدواج کرده بود زندگی می کرد. کار او سنگتراشی بود و هر روز برای کار به کوهستان می رفت. همسرش می خواست او را همراهی کند، اما چی چانگ به او گفت که همسرم، آن جا فضای جالبی ندارد و حوصله ات سر می رود، همچنین آن جا خطرناک است. اما همسر چی چانگ فکرهای عجیب و غریبی به سرش می زد. او فکر می کرد شاید همسرش عاشق زنی دیگر شده و برای دیدن زن دیگر به کوهستان می رود. بنابراین روزی به بهانه بردن غذا پنهانی به کوهستان رفت. او از دور صدای تیشه را که بر صخره ها می خورد شنید و به دنبال صدا رفت، اما با صحنه ای عجیب رو به رو شد...
ادامه داستان را همین جا بشنوید...