در زمان های دور مرد بازرگانی به نام چائو از راهی که هیچ گاه نرفته بود به طرف چین شرقی رفت. چون شب شد از روستاییان پرسید که آیا مهمانخانه ای در نزدیکی او هست یا نه. همه مهمانخانه پل چوبی را به او معرفی کردند که صاحب آن زنی بیوه به نام بانو سونگ بود، بنابراین او به سمت مهمانخانه رفت. زن بیوه گفت من این جا خدمه ای ندارم بنابراین باید خودت به تنهایی خرت را به اصطبل ببری و آن جا علوفه جلویش بریزی. مرد گفت این کار را می کند و پرسید، من شنیده ام شما خر هم می فروشید. زن گفت، بله و بیشتر درآمدم از فروش خر است، او سپس به مرد بازرگان گفت، برای شام مرغ درست کرده ام، زودتر برای شام برگرد. مرد بازرگان وقتی برگشت دید مسافران مشغول خوردن مرغ هستند، او که بیرون غذایش را خورده بود احساس گرسنگی نداشت، اما مدام در فکر این بود که این زن تنها این همه گوشت را از کجا می آورد! وقتی همه خوابیدند او نتوانست بخوابد، تا این که صدایی شنید و از سوراخ در بیرون را نگاه کرد. او دید، زن مجسمه ای را به وسط سالن کشاند، سپس بر روی آن و زمین آب ریخت، و ناگهان...
ادامه داستان را همین جا بشنوید...